در اين گفتار دربارة نقد عقل دكارت در آثار فوكو و ليوتار سخن خواهم گفت. به عبارتي تعارض و تضادي كه بين مدرنيزم و پستمدرنيزم وجود دارد چرا كه مدرنيزم را دوراني ميدانيم كه جرقه اوليه آن با فكر دكارت به وجود آمد و به طوري كلي اگر نگاهي به تاريخ انديشه بشر بيندازيم ميبينيم كه با نگرشهاي خاصي كه هر جامعهاي به عقل داشته جهانبيني خاصي در آن دوره حاكم بوده است.
به عنوان مثال اگر به يونان باستان و دوره افلاطون نگاه كنيم ميبينيم كه افلاطون عقل را به عنوان جهان معقول ميبيند كه ما انسانها تنها از طريق روش ديالكتيك ميتوانيم به آن عقل دست پيدا كنيم. يا ارسطو به يك عقل فعال و منفعل قائل است. عقل منفعل عقلي است كه با حواس سروكار دارد و بايد خود را به آن عقل فعال برساند. در قرون وسطي، عقل در كنار ايمان قرار ميگيرد و حتي گاهي جايگاه ايمان از عقل هم فراتر ميرود.
اما نقطه عطفي كه عقل انسان را به عنوان يك عقل مستقل ميبيند با كوگيتوي دكارت شروع ميشود.